قاصدک ...
شعر مرا از بر کن
بنشین روی نسیمی
که ز احساس بیرون می آید
برو آن گوشه باغ
سمت آن نرگس مست
که ز تنهایی خود دلتنگ است
و بخوان در گوشش
و بگو باور کن
یک نفر یاد تو را
دمی از دل نبرد ...

همان رنگ و همان روی،
همان برگ و همان بار.
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز،
همان شرم و همان ناز.
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار،
همان جلوه و رخسار.
نه پژمرده شود هیچ،
نه افسرده؛ که افسردگی روی
خورد آب زپژمردگی دل.
ولی در پس این چهره دلی نیست.
گرش برگ و بری هست،
زآب و ز گلی نیست.
هم از دور ببینش.
بمنظر بنشان و به نظاره بنشینش.
ولی قصه ز امّیدهایی که دراو بسته دلت، هیچ مگویش.
مبویش.
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند.
مبر دست به سویش.
که در دست تو جز کاغذ رنگین، ورقی چند، نماند...
